کد مطلب:227868 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:144

با من حرف بزن
نور زلال مهتاب بر دشت شب می تابید. آسمان، صاف و نیلی و ستاره باران بود. شب به نیمه رسیده بود. زنگ ساعت، دوازده بار نواخت. سمیه در جایش غلتی خورد، چشمان درشت و سیاهش را گشود و به مادر كه در كنارش به خواب رفته بود، نگریست. سپس پتو را به كناری زد و از رختخوابش بیرون آمد. پاورچین پاورچین از كنار بستر مادر گذشت و از اتاق خارج شد. چادرش را به سر كشید و از حیاط بیرون زد. به كوچه آمد؛ كوچه دراز و تاریك، قد كشیده بود. تا خیابانی بزرگ، سمیه تن به زلال مهتاب سپرد و از كوچه گذشت. در ابتدای خیابان، لحظه ای ایستاد و نگاه بارانی اش را به روبه رو دوخت؛ آن جا كه بارگاه حضرت رضا علیه السلام در هاله ای از نور و روشنایی می درخشید. اشكی زلال به گونه اش لغزید؛ خانه ی دلش را تكان داد و گریست. گریه، تنها مرهمی بود كه آرامش می كرد.

مادر كه از خواب برخاست، جایش را خالی دید؛ سراسیمه به حیاط دوید. فریاد زد: سمیه! سمیه!



[ صفحه 124]



اما جوابی نشنید. به همه ی اتاقها سر كشید، ولی از او خبری نبود.

بیمناك و هراسان به خیابان دوید. درب خانه ی همسایه ها را یك یك زد، اما هیچ كس از دخترش خبری نداشت. به كجا رفته بود؟ نمی دانست. دلشوره ای عجیب به جانش افتاد. زن ها دلداری اش می دادند.

دخترش مریض بود. دیشب تا پاسی از شب بر بالینش گریسته بود و از خدا شفایش را خواسته بود. همه چیز به یكباره اتفاق افتاده بود.

نیمه های شبی سمیه از خواب برخاسته و از درد دندان نالیده بود! دختر تا صبح نالیده بود ولی مداوای منزل ساكتش نكرده بود. مادرش او را نزد دكتر برد، اما تأثیری نكرد. پس از ده روز دوا و درمان، دیگر ناامید شده بود. دختر زار و نزار همچنان می نالید و دیگر به غذا هم اشتهایی نداشت، و كم كم صحبت كردن برایش مشكل شده بود. یك روز صبح كه مادر از خواب برخاست، متوجه شد كه دختر دیگر قادر به سخن گفتن نیست و زبانش قفل شده است!

هیچ چیز فایده ای نداشت. به هر دكتری كه معرفی می كردند، دختر را نزد او می برد، اما همه در یك نظر متفق بودند: باید عمل جراحی شود.

خرجش حدود صد هزار تومان بود و یك زن تنها و بی كس چگونه می توانست این مبلغ را تهیه كند؟ اما او مادر بود؛ مادری كه به تنها



[ صفحه 125]



دخترش و تنها امید زندگانی اش عشق می ورزید و از هر كاری برای بهبودی او دریغ نداشت. خانه و زندگی اش را به فروش گذاشت تا پول درمان دختر را مهیا كند.

و آن شب موضوع را برای دخترش گفت. دخترم! باید این خانه و زندگی را كه تنها یادگار پدرت است، بفروشیم. می رویم به یك خانه ی كوچكتر. تو را می برم بیمارستان، دكترها عملت می كنند و باز مثل گذشته می توانی حرف بزنی. آن وقت من همه چیز دارم، چون سلامت تو همه چیز من است.

اما وقتی از خواب بیدار شده بود، از دختر خبری نبود.

یكی از زن ها گفت: شاید رفته حرم.

مادر گفت: دیروز صبح بردمش حرم، دخیل بستم و شفایش را از امام خواستم؛ عصر هم برگشتیم.

همان زن گفت: شاید دوباره رفته.

شوهر زن گفت: حالا سری به حرم بزنید؛ ایرادی ندارد. تا شما به حرم بروید، من هم به كلانتری ها گزارش می دهم.

نسیم آرام می وزید و از مأذنه بانگ اذان به گوش می رسید. مردها در كنار حوض بزرگ وسط صحن وضو می ساختند و صف های نماز جماعت منظم می شد. سمیه كنار پنجره ی فولاد نشسته بود و دستان كوچكش را حلقه ی شبكه های طلایی ضریح كرده بود.



[ صفحه 126]



صدای مؤذن در فضای صحن پیچید و دسته ای از كبوتران بر سینه ی صاف و آبی آسمان اوج گرفتند. سمیه سر بر ضریح نهاد و آرام به خواب رفت.

احساس كرد مردی جمعیت را شكافته و به او نزدیك می شود.

دستی بر سر دختر خردسال كشید و آرام او را صدا زد. دختر از خواب بیدار شد و با تعجب به مرد نگریست. تن پوشی سبز بر تن، و سیمایی نورانی و پرنور داشت، اما دختر او را نمی شناخت. هر چه فكر كرد، او را به خاطر نیاورد. به راستی او كیست؟ خواست بپرسد، اما نتوانست، حرف زدن نمی توانست. مرد خطاب به دختر گفت: حرف بزن دخترم! و دختر با اشاره زبانش را نشان داد و به او فهماند كه قدرت تكلم ندارد. اما مرد لبخندی زد و گفت: تو می توانی؛ حرف بزن. او سعی كرد، اما نتوانست.

مرد دستش را از آستینش بیرون آورد و از چانه تا زیر گلوی دختر را لمس كرد و گفت: حالا می توانی. دختر متحیر دستی به چانه و دهانش زد؛ حس كرد چیزی از گلویش خارج شده؛ چیزی كه مانع حرف زدن او می شد؛ احساس كرد كه درد از تنش بیرون رفته و قفل زبانش باز شده و می تواند حرف بزند. زبان تشكر گشود.

پس از لحظه ای، دریافت كه از مرد خبری نیست و اینك مادر روبرویش ایستاده بود و او را می نگریست. صدای روحانی دعا در فضا



[ صفحه 127]



پیچیده بود. دختر، بی اختیار فریادی كشید و مادر را صدا زد.

مادر با تعجب گفت: دخترم! تو حرف زدی! خدای من! چه می شنوم؛ دخترم حرف زد! خدایا! شكرت. گریست و گریست و دختر را بوسید و بویید. و چه بوی خوشی داشت! بوی عطر می داد، بوی گلاب، بوی عطر محمدی، بوی یاس، بوی اقاقیا و بوی رضا علیه السلام. [1] .


[1] مجله ي حرم، ش 69، ماجراي شفاي سميه رحماني در تاريخ 17 / 11 / 1370 (با تلخيص و تصرف).